داستان دوستان
تشرف اخوی آقا سید علی دامادبه محضرامام عصر(عج)
اخوى سید جلیل , مرحوم آقا سید على تبریزى داماد فرمود: اوقاتى که در پرکنه هندوستان بودم , روزى در منزل نشسته بودم .
ناگاه زن مجلله اى ,وارد حجره مـن شد و بدون مقدمه چادر خود را کنار زد و صورتش را به من نشان داد.
دیدم زنى است جوان و در نهایت حسن و جمال که شدیدا لاغر است .
آن زن گفت : علت لاغرى من این است که گرفتار یکى از اجنه شده ام .
او مرا به این حالت رسانده است .
من براى رهایى خودم چاره اى ندیدم , جز آن که به شما متوسل شوم , به خاطر این که سید و از دودمان پیغمبرید.
بـعـد از صحبتهاى این زن به او دستور دادم هر وقت آن جن نزد تو ظاهر شدآیة الکرسى را قرائت کن , او از تو فرار خواهد کرد.
گفت : آیة الکرسى را بلد نیستم .
مدتى زحمت کشیدم تا بالاخره آیة الکرسى را به او تعلیم دادم .
بعد از چند روز آمد و اظهار تشکر کرد که به برکت این آیه مبارکه , هر وقت او نمایان مى شود و آن را مى خوانم , از شرش خلاص مى شوم .
مـدتـى از ایـن جـریان گذشت .
روزى دیدم چیز سیاهى مانند قورباغه به سقف اتاق مسکونى من چـسـبـیـده و کم کم رو به پایین مى آید و همین طور بزرگ مى شود, تا آن که به سطح اتاق رسید.
ناگاه دیدم هیکلى عجیب و هیولایى غریب است که من ازدیدنش به وحشت افتادم .
با صدایى رسا و با تندى و خشونت به من گفت : تو به خاطرتعلیم آیة الکرسى به محبوبه ام او را از من جدا کردى و بالاخره تو را خواهم کشت .
مـن شـروع به خواندن آیة الکرسى نمودم .
ناگاه آن هیکل عجیب , کم کم کوچک شد, تابه صورت اول برگشت و ناپدید شد.
چـنـدین مرتبه به همین کیفیت به سروقت من آمده و قصد کشتنم را نمود, اما من باخواندن آیة الکرسى از شر او نجات یافتم .
تا آن که روزى براى تفریح از شهر خارج شدم .
در آن نزدیکى جنگلى بـود وقتى نزدیک جنگل رسیدم , ناگاه اژدهاى عظیم الجثه اى از بین درختان بیرون آمد و فریاد زد: مـن هـمان جن هستم و الان تو را هلاک مى کنم .
ببینم کیست آن که تو را از چنگ من رهایى بخشد؟ تـا ایـن کـلام را از او شـنـیـدم فـورا ملهم شده و متوسل به , فریادرس بیچارگان و نجات دهنده درمـانـدگـان , حـضرت صاحب العصر و الزمان ارواحنافداه گردیدم و به آن جن گفتم :حضرت حجت (ع ) مرا نجات خواهد داد.
تـا ایـن جمله از دهانم خارج شد, جوان سیدى را که عمامه اى سبز بر سر و تبرى دردست داشت , مقابل خود دیدم .
آن آقا تبر خود را به من داد و فرمود: این اژدها رابکش .
عـرض کـردم : مـولاى مـن , از تـرس و وحشت در اعضاى خود رمقى نمى بینم , چه رسدبه آن که بتوانم تبر را به کار گیرم .
در این جا خود ایشان نزدیک رفته و به ضرب تبر سر آن اژدها را درهم کوبید و به درک فرستاد.
بعد هم فرمود: برو که از شر او خلاص شدى .
سؤال کردم : شما که مى باشید؟ فرمودند: تو چه کسى را به کمک خواستى و به که متوسل شدى ؟ عرض کردم : به امام عصر (ع ) متوسل شدم .
فرمودند: منم حجت وقت و امام زمان .
بعد هم از نظرم غایب شدند.
من هم خداوند متعال را به خاطر این نعمت بزرگ , بسیار شکر نمودم.
×××××××
شمیم گل نرگسcdپاورقی